• امروز : چهارشنبه, ۵ اردیبهشت , ۱۴۰۳
  • برابر با : Wednesday - 24 April - 2024
کل اخبار 11765اخبار امروز : 0
1

نقدِ نسیه/ تقديم به بهرام حيدري

  • کد خبر : 4266
  • ۰۶ آذر ۱۳۹۲ - ۱۱:۳۲

آن وقت ها نمی فهمیدم که دلیل مهاجرت آدم هایی چون خانواده من و ابراهیم از مسجدسلیمان به شوشتر چیست. نمی دانستم که شهرِ پُر اتهام و ترس، بنیان های معیشتش را از دست داده و همه یکی یکی از آن می گریزند.. باشگاه روزنامه نگاران مسجدسليمان/ سامان فرجي بيرگاني: اول سال دوم یا سوم […]

آن وقت ها نمی فهمیدم که دلیل مهاجرت آدم هایی چون خانواده من و ابراهیم از مسجدسلیمان به شوشتر چیست. نمی دانستم که شهرِ پُر اتهام و ترس، بنیان های معیشتش را از دست داده و همه یکی یکی از آن می گریزند..

باشگاه روزنامه نگاران مسجدسليمان/ سامان فرجي بيرگاني: اول سال دوم یا سوم راهنمایی بودم 1368 یا 1369، مدرسه راهنمایی ما در حاشیه شهر شوشتر در جایی قرار داشت که جاده مسجدسلیمان از کنار آن می گذشت.

مسجدسلیمان شهری که زادگاه من بود و آن را در کودکی دیده بودم و تنها تصاویر گنگی از آن در خاطرم بود.

من زاده مسجدسلیمان و ساکن شوشتر بودم اینجا مرا به نام مسجدسلیمانی می شناختند ولی من آنوقت ها هنوز «مسجدسلیمان»را ندیده بودم. هر روز که به مدرسه می رفتم ماشین هایی که به سمت این شهر در عبور بودند برایم تماشایی بود. آن ها هر روز به سمت زادگاه من جایی که به آن منسوب می شدم در حرکت و من همیشه با حسرت در کنار جاده ایستاده و چشم به راه، 13-14ساله در ابتدای راهی که به جامعه ورود کند و هویت همین جاست که نقش خود را پیدا می کند و پررنگ می شود. کنار جاده مسجدسلیمان صبح و عصر با حسرت ماشینهای عبوری را دید می زدم. مسجدسلیمان «اتوپیا»، «مدینه فاضله» و شهر رؤیاهای من بود، شهری که از آنجا کوچ کرده بودیم و دیگر هیچ گاه به آن بازنگشته بودم.

تنها ارتباط من با آن شهر نگاه کردن به فیاتهای قرمز «او – امی» بود که به آن سمت می رفت پشت فیاتها نوشته شده بود «ام-آی-اس» نام اختصاری مسجدسلیمان. اصطلاحی بیگانه که معنای آشنایی داشت، یادگار سال های غارت نفت. این سه حرف لاتین را روی میز مدرسه با تیغ تراشیده بودم به جز فیات های«او-ام». ماشین های آمریکایی با آرم «شرکت ملی نفت ایران» نشانه هایی بودند از شهر زادگاه من، این سه حرف را روی جلد همه کتاب هایم نوشته بودم. هرجا که به دستم می رسید حتی در و دیوار مدرسه اسم خودم را و بعد سه حرف لاتین«ام-آی-اس»  را با احساس تفاخری کودکانه می نوشتم.

توی شناسنامه ام روبروی محل تولد نوشته شده بود «مسجدسلیمان» بارها به شناسنامه ام نگاه کردم چه خوب که من اهل اینجا نبودم.

نام مسجدسلیمان به خودی خود شکوهمند بود و با افسانه پیوند داشت «مسجد»ی که از آن «سلیمان» بود.

«سلیمان» را از روی کتاب داستان انبیاء می شناختم. پیغمبر و پادشاهی افسانه ای، با هیبت و شکوه و قدرتمند و مقدس، ایستاده بر بالای کوه و پرنده گان و حیوانات بی شمار در مقابل و عفریت ها و دیوها دست به سینه در پایین. سلیمان بلند بالا با هاله ای از تقدس بر گرد سر و در کنارش بانویی زیبا «ملکه بلقیس» و آنسوتر «هدهد» خبر دهنده هشیار.

همه مخلوقات در حضور و گوش به فرمان و «مورچه ها» بر کنار

مسجدسلیمان تا شوشتر فاصله زیادی نداشت (60 کیلومتر)، اما برای من آن سال ها این فاصله، به اندازه فاصله رؤیا و واقعیت دور می نمود.

شوشتر شهری واقعی با معلم های خشن و مردمی عادی که زندگی روزمره خود را داشتند و مسجدسلیمان در بالا دست کوه ها و نامی پیوند خورده با افسانه «سلیمان نبی» و مردمی خوش پوش تر و حماسی تر با لباس های بهتر و ماشین های تر و تمیز و صحبت کردن عشق لاتی راننده هایش که غرور نوجوانی ام را بیشتر ارضا می کرد. غیر از من یکی دیگر از همکلاسی ها هم از بچه های مسجدسلیمان بود از همه درشت تر و مبصرِکلاس و قُد و یک دنده، ابراهیم که اوج رویاهای من و نمونه ای از آدمهای آنجا می دانستمش. ابراهیم دو سه سالی مردود شده بود و به همین خاطر حالا از همه بچه ها درشتتر بود و بالطبع بهترین گزینه مبصر شدن، مبصر بلامنازع کلاس، تنومند، زبان دراز و دروغگو و شرورتر از همه. مبصری مزد شرارت ابراهیم بود.

برخلاف من بستگان بسیاری در مسجدسلیمان داشت و رفت و آمدش به آنجا زیاد و تقریبن همه پنج شنبه ـ جمعه ها آنجا بود و همیشه شنبه ها حرفی از مسجدسلیمان برای گفتن داشت و چون مبصر کلاس بود لاجرم مستمع های زیادی هم برای حرفهایش پیدا می شد . نوجوانی سن و سالی است که آدمی می رود تا بلوغ را تجربه کند و شخصیت خود را بازیابد بچه های زیادی به ابراهیم به عنوان الگوی خود نگاه می کردند. منصبش را با زبانبازی و شرارت به دست آورده بود وشرارت او الگوی پیشرفت بچه ها بود.

با این همه من ابراهیم را به اندازه ی شهری که از آن آمده بودم دوست می داشتم خیلی وقت ها کنار پنجره های شرقی کلاس که رو به مسجدسلیمان بود می ایستاده و به جاده نگاه می کردم؛ کوه های خشکی از دور پیدا و دیگر هیچ .

مدرسه ای فقیر در حاشیه شهر با دیوارهای بلند و دو در بزرگ که یکی رو به بیابان و «کشتزارهای دیم» و دیگری وسط کوچه محقر و «خانه های پر جمعیت» باز می شد با معلم هایی که «ترکه» زبان اول و آخرشان بود چه چیز داشت تا به دانش آموزان نیم گرسنه گریخته از خانه و تشنه آموختن بیاموزد، جز خشونت و شرارت و رو خوانی فارسی ؟

من در چنین شرایطی ابراهیم را پیدا کردم. ابراهیم همشهری من بود و تنهایی و غریبی ام با حضور دورادور او پاسخ می گرفت و او با همه شرارت هایش مرام همشهری گری را نگه می داشت. صبح ها که کمی دیر می آمدم یا گاهی که با یکی از ده ها قُلدُر مدرسه درگیر شده بودم ، «هوای مرا داشت» و حمایتم می کرد. دعوای من و همکلاسی ها همیشه حتی بی بهانه جور می شد. سر آبخوری یا توی راهروها و هر جای دیگر، من با اندام لاغر و کم زور و بنیه و لجوج، با همه آن هایی که می خواستند زور بگویند درگیر می شدم.

زیر بار حرف زور نمی رفتم و زورم هم به هیچ کس نمی رسید، گاهی که ابراهیم گذری، چشمش می افتاد به من که با کسی در گیر شده ام حمایتم می کرد و اگر نمی دید من می ماندم و یقه پاره و تن کوفته . . .

آن وقت ها نمی فهمیدم که دلیل مهاجرت آدم هایی چون خانواده من و ابراهیم از مسجدسلیمان به شوشتر چیست. نمی دانستم که شهرِ پُر اتهام و ترس، بنیان های معیشتش را از دست داده و همه یکی یکی از آن می گریزند..

مقصد متفاوت بود اصفهان و تهران و اروپا و آمریکا برای کسانی که دستشان به دهان می رسید و پای رفتنشان بود، اما آنها که مثل پدر من و ابراهیم سرمایه ای جز تلاش تن و حرفه ی مختصر نداشتند، در جستجوی وضعیتی بهتر شهر را رها می کردند و در حاشیه اهواز و شوشتر سکنا می گرفتند.

انتخابات مجلس شروع شده بود و در و دیوار شهر را پوستر می زدند، توی کوچه های حاشیه شهر، که ما زندگی می کردیم کمتر عکس کسی نصب می شد.

توی راه مدرسه اما آنجا که از کوچه های کج و معوج «بُلیتی»* بیرون زده و به خیابان های عریض نزدیک می شدیم عکس های زیادی نصب می شد.

ما اسم کاندیداها را به خاطر می سپردیم و هرکس از همسالان که می توانست پوستر سالمی را به دست بیاورد پیروزی بزرگی محسوب می شد. سرگرمی و سهم ما همین بود.

یک روز ابراهیم پوستر یکی از کاندیداهای انتخاباتی مسجدسلیمان را آورد و توی کلاس درس به دیوار چسباند.

مرد تنومندی با سبیل نازک و چهره ای مصمم و یک بیت از شاهنامه فردوسی:

«بزرگی و مردی به گفتار نیست

دو صد گفته چون نیم کردار نیست »

و با رنگ قرمز درشت نوشته بود «سید حمید حسن زاده»

بار اول عکس «حسن زاده» را آنجا دیدم برخلاف کاندیداهای شوشتر با صورتی صاف و تراشیده.

انتخابات آن سال خیلی خوب به خاطرم مانده است. ابراهیم تنها هم کلاسی ما در سن رأی دادن بود. ابراهیم آن روزها خیلی جدی تر از همیشه شده بود و حرف هایی می زد که هیچ کدامشان را تا به حال نشنیده بودیم. یک روز ابراهیم نطق آتشینی در حمایت از حسن زاده کرد. چهره ی جدی ابراهیم را وقتی که صاحب پوستر را معرفی می کرد فراموش نمی کنم، لحن لوده و لب های همیشه خندانش تغییر کرده بود و با تحکمی مردانه جلوی میزها و پشت به تخته ی سیاه گفت: حسن زاده آدم نترسی است، شهردار با عرضه ای است برای کشیدن جاده خودش پشت «لودر» نشسته و خانه های مردم را خراب کرده، زده است توی گوش فلان مسئول شهر، مرد با غیرتی است تنومند است همه از او می ترسند حرفش را همیشه می زند و برای کسی تره خرد نمی کند.

از هیچ کس نمی ترسد سرش برای کسی درد نمی کند حسن زاده نماینده ی مردم مسجدسلیمان است…روزهای بعد داستان های زیادی از شجاعت حسن زاده را در کوچه و گذر شنیدم.

حسن زاده در نیازمندترین روزهای مردم توسری خورده و از اسب افتاده ای که ما در حاشیه ی شوشتر در میان آن ها زندگی می کردیم، در هیبت یک قهرمان ظهور کرد و داستان های زیادی از او بر زبان ها جاری شد.

دوشنبه ی هر هفته «برنامه کودک» کارتون «بی نوایان» را پخش می کرد؛ کزت دختر کوچکی که در تاریکی جنگل، هر شب سطل پر از آب را برای مسافرخانه دار طماع می برد و باز هم کتک می خورد. خواهر کوچکم یکبار حسابی برای کزت گریه کرد.

 مادر دلداریش داد؛ آنوقت ها که به اندازه ی کزت بود و در مسجدسلیمان زندگی می کرد خانه آن ها هم آب نداشته و فاصله شان تا شیر «شرکتی» زیاد بود، اما حالا بزرگ شده و آن رنج ها را فراموش کرده است.

من که همیشه در انتظار خبری از زادگاهم بودم با تعریف های ابراهیم از شهردار مسجدسلیمان سرم را بالا می گرفتم . زورم زیاد شده بود و در اغلب دعواهایم با همکلاسی ها پیروز می شدم. یک روز به هر زحمتی که نبود پوستر حسن زاده را از ابراهیم گرفتم و به خانه آوردم و نشان پدر دادم، تمام راه مدرسه را دویده بودم.

پدر، بزرگ شده مسجدسلیمان بود و دوست های زیادی آنجا داشت. آرزو می کردم حسن زاده یکی از دوست های پدرم باشد؛ پدر او را نمی شناخت. اما پوستر سید حمید را ته مغازه جوشکاری اش درست زیر تابلوی «مرتضی علی» نصب کرد و زیر لب گفت «بابازِهِد پشت و پناهت سید».

سید «حمید» درست در همان شب هایی به من معرفی شد که «ژان والژان» شهردار مهربان کارتن بینوایان یک شب میان راه هراس آور جنگل سطل پر آب را از دست «کزت» ستانده بود. حسن زاده دوشادوش ژان والژان ظهور کرده بود و برای همه آن هایی که بعدازظهرهای کلافگی و عصرهای بیهودگی را در خاک و خُل های حاشیه «بلیتی» و صف طویل نفت و نان سپری می کردند علامتی خوب بود که نوید روزهای روشن در پیش داشت.

«سید حمید» مرد رؤیاهای مردم مسجدسلیمان بود.

حسن زاده در انتخابات آن سال پیروز نشد و طعم ناکامی ظهور یک قهرمان را در ذهن ما حاشیه نشینان رانده از سرزمین پدری و مانده بر دروازه ی نعمت و مکنت باقی گذاشت.

عکس او تا سال ها ته مغازه ی جوشکاری پدر باقی ماند و آن تک بیت فردوسی همیشه در ذهن من جا گرفت.

یکی دو سال بعد مدرسه راهنمایی تمام شد و من به دبیرستان مرکز شهر می رفتم. ابراهیم درس را رها کرده و در یکی از میدان های اصلی شهر سیگار می فروخت، موها را بلند می گذاشت و کلاه حصیری قهوه ای رنگی که ریز بافته شده بود به سر می نهاد. عینک های آفتابی شیکی برچشم می گذاشت و درشت و خوشخط روی جعبه چوبی بزرگی که شب ها بساط سیگار فروشی اش را در آن می نهاد و عصر میز کارش می شد و «تیربهمن»های قرمز و «زر»های سفید را با سلیقه و وسواس روی هم می چید نوشته بود (ام. آی. اس)

جز چند باکس «وینستون» و «زر» و «تیر بهمنی» ی که توی بساطش داشت. مهم ترین چیزی که ابراهیم به آن می نازید موهای بلندی بود که تا پشت شانه هایش می آمد.

گاهی که همراه دیگر همکلاسی ها از دبیرستان برمی گشتم دورادور دستی برای هم تکان می دادیم، لبخند لوده ی ابراهیم مثل پول توجیبی به من اعتماد به نفس می داد. تابستان همان سال شنیدم که ابراهیم در درگیری با مأمورهای اجرائیات شهرداری، سیگارهایش را از دست داد و چند روزی بازداشت شد.

توی بازداشتگاه سرش را تراشیده بودند و بعد از آن راهی جز خدمت سربازی برایش باقی نماند. روز اعزام تا جلوی محوطه حوزه نظام وظیفه رفتم، به جزء من و پدرِ ابراهیم هیچ کس به بدرقه ی او نیامده بود هیچ کدام از ده ها دوست و همکلاسی آن سال ها باقی نمانده بود. هنوز هم به عادت قدیم شاد و سرزنده شوخی می کرد اما آشکارا چشم هایش را از پدر می دزدید.

اتوبوس حرکت کرد و من دیگر هیچ وقت ابراهیم را ندیدم تا چندین ماه بعد که شنیدم در منطقه مرزی «ایلام» روی یک مین رفت و چند تکه شد.

روز تشییع برای اولین بار به مسجدسلیمان رفتم چیزهایی که از آن روز در خاطرم مانده است، تشییع کنندگان کم تعداد جنازه ی ابراهیم و پدری که خشکش زده بود و حتا آن وقت که دست های زمخت و پر زحمتش را به تسلیت فشردم چشم از خاک برنگرفت و در صورتم نگاه نکرد و جز این ها ضجه های دردناکِ مادر ابراهیم که مردگان قدیمی خاکستان «چهاربیشه» را هم به لرزه درآورد و چهره ی آرام و آشنای همکلاسی قدیم که با رخت و کلاه سربازی توی قاب عکسی که در دست خواهرش که می چرخید و «کِل» می زد و «انار انار» می خواند گویی خود ابراهیم بود که به رقصیدنی تلخ و اندوهناک تن داده بود.

مدرسه پسرانه تبدیل شد به مدرسه دخترانه و همه پنجره ها را با ورق های آهنی که رنگ آبی آسمان خورده بود پوشاندند.

من گاهی از زیر همان پنجره که از کوچه پشت مدرسه پیدا بود می گذشتم و یاد ابراهیم و روزهایی که کنار آن ایستاده و به کوه های مسجدسلیمان خیره بودم می افتادم.

سال ها گذشت و من «حسن زاده» را فراموش کردم اما خاطره ی صدای ابراهیم وقتی آن شعر شاهنامه را می خواند همیشه همراه من باقی ماند.

در طول این سال ها بارها آن را به زبان آوردم، هر وقت کسی حرفی می زد و داعیه ای داشت که در عمل در حد آن نبود، بارها و بارها

اما دست زمانه چند سال بعد من را در موقعیتی قرار داد که باز هم پوسترهای حسن زاده را به چشم خود ببینم سبیل های نازک حسن زاده پرپشت تر شده بود و چهره اش همان که بود، یاد مدرسه ی حاشیه شهر و ماشین های عبوری و شعر ابراهیم افتادم گویی دِینی به گردنم بود که مهلت ادای آن را به من باز گردانده اند. می خواستم کار ناتمام ابراهیم را به سر برم این بار صدها و هزارها پوستر سید حمید جلوی روی من و در موقعیتی که می توانستم کار ناتمام ابراهیم را به انجام برسانم. به هر زحمتی که بود برای پیروزی حسن زاده تلاش کردم و او نماینده ی شورا شد.

سه سال بعد روزی میان مراجعه کنندگان «شورا» پدر ابراهیم را دیدم، لاغر و شکسته و خمیده و عینک ته استکانی زمختی به چشم داشت. زود او را شناختم و جلو رفتم سلام کردم و از حال و روزش پرسیدم.

به جا نمی آورد، آن روز هم که برای تشییع ابراهیم به مسجدسلیمان رفته بودم به جا نیاورده بود. برگه درخواستی به دستم داد و من از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم فرصتی را به دست آورده ام تا طعم ثمره ی تلاش مردم را در انتخاب حسن زاده به آن ها بچشانم میراث تلاش آن روز ابراهیم در دست من و دینی که لاجرم ادای آن بر عهده ی من و سید حمید بود. برگه در خواست را گرفتم و از پله ها بالا دویدم…

ساعت 11و دفتر حسن زاده مثل همیشه شلوغ و حسن زاده نیامده بود.

بیست و پنج روز پشت سر هم پدر ابراهیم هر روز نفر اول می آمد و راهروهای ساختمان «شورا» را به امید دیدن حسن زاده طی می کرد. بعضی روزها او را به دفتر کار آورده و می نشاندم درخواستش را چند بار بازنویسی و اصلاح کردم هر بار با متنی بهتر، چند بار از «دفتردار» حسن زاده خواستم تا تماس بگیرد یا طوری مشکل «پیرمرد» را با نماینده ی شهرش در میان بگذارد.

روزی تلفنی با سید حمید صحبت کردم و او اطمینان داد که حتمن فردا خواهد آمد. ذوق زده به پدر ابراهیم اطمینان دادم که حتمن فردا حسن زاده را خواهد دید پیرمرد نگاهی از سر ترحم به من انداخت، فردا آمد و مثل خیلی های دیگر تا ظهر پشت دفتر پر ازدحام «سید حمید» باقی ماند.

آن روز باز هم «سیدحمید» نیامد، از لای جمعیت حضور درهم فرو ریخته ی پیرمرد را روی صندلی های توی راهرو دید می زدم از شرمنده گی خود را آشکار نکردم پیرمرد با تکیه به عصای خود بلند شد و براه افتاد.

می دانستم به عادت هر روز برای خداحافظی سری به دفتر من خواهد زد. شتابزده خود را به دفتر رساندم و در را از پشت کلید کردم .

طاقت روی زردی ام نبود خود را در نیامدن های حسن زاده دخیل می دانستم.

یک دقیقه بعد دسته ی در چرخید نفسم در سینه حبس ماند، چند ضربه ای آرام با نوک عصا به در کوبیده شد، تصور چهره ی مأیوس پیرمرد آزارم می داد. لحظاتی بعد روی برگرداند و رفت.

صدای دور شدن قدم های بسیاری که همگام با قدم های پدر ابراهیم دور می شد را شنیدم. دیگر هیچ وقت پیرمرد را ندیدم …

*بُلِیتی محله ای حاشیه نشین در شمال شرق شوشتر

**بابازِهِد ، امامزاده در ناحیه ی میانی بختیاری که مورد اعتقاد مردم است

*** تیر بهمن و زر نام دو نوع سیگار ایرانی

لینک کوتاه : https://www.rouyeshzagros.ir/?p=4266

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 9در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 9
  1. سامان جان روايت بسيار زيبايي بود… هميشه قلمت را تحسين مي كردم… درود

  2. اي كاش حسن زاده تو انتخابات شورا شركت نمي كرد ت اهمچنان اسطوره باقي مي ماند.

  3. من هميشه مطالب آقاي فرجي را مطالعه مي كنم. بسيار قلم زيبايي دارند. برايسي ايشان آرزوي موفقيت مي كنم.

  4. جناب آقای فرجی درود  ، بنده  یکی دو تا از کتابهای جناب آقای حیدری را در گذشته خوانده ام(لالی و بخدا که ایکشم…) آفرین بر شما که یادی از این نویسنده ی بزرگ بختیاری کردید و این قصه را به او تقدیم کردید 

  5. خیلی خوب بود. بازم بنویس

  6. امیدواریم خبری از آقای بهرام حیدری بدست بیاید…

  7. علت دیرآمدنها و دیگر نیامدن “سیدحمید” نیز برکسی پوشیده نیست.
    کاش در فرصتهای پیش رو کمتر فرصت سوزی کنیم و … دنبال قهرمان پروری نباشیم و …
    یواش یواش بریم به سمت شایسته سالاری و پرهیز از قوم گرائی و …

    بت نسازیم، بت بشکنیم. مظلوم نمائی نکنیم، ظالم ستیز باشیم و …
    دست حق پشت و پناه همۀ دلسوزان بی ادعا و بی تکلف شهر…

  8. بسیار زیبا و دلنشین و پر معنا

  9. خیلی داستان جالبی بود/

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.